بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۲

جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود

ما و من چون بیش‌ می‌گردد حیا کم می‌شود

نیست آسان ربط قیل و قال ناموزون خلق

سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود

رفت ایامی‌ که تقلید انفعال خلق بود

صورت‌ سنگ این‌زمان عیسی‌ و مریم می‌شود

ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال

می‌کشد گندم‌ سر از فردوس و آدم می‌شود

دستگاه‌ عشرت و اندوه این‌ محفل دل‌ است

شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود

حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست

چون‌ دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود

جهد می‌باید،‌ فسردن یک‌ قلم‌ بی‌جوهری‌ست

تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود

ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار

گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می‌شود

کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست

هرکه پس مانَد دم دیگر مقدم می‌شود

برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان

پنبه بعد از سوختن‌ها نیز مرهم می‌شود

بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است

چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود

وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح

در بر گل ‌گریه دارد هرچه شبنم می‌شود

بگذرید از حق‌ که بر خوان مکافات عمل

دعوی‌ باطل قسم‌ گر می‌خورد سم می‌شود

با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان

گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود