بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۵

هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود

نیست ممکن‌که‌کندکاری و عاصی نشود

باخبر باش که نگذشته‌ای از عالم وهم

نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود

خون عشاق‌، وطن در رگ بسمل دارد

نیست این آب از آن چشمه‌ که جاری نشود

تا به‌ کی شبهه‌پرس حق و باطل بودن

مرد این محکمه آن است‌ که قاضی نشود

به هوس راحت جاوید زکف باخته‌ایم

شعله داغ است اگر مست ترقی نشود

بی‌تو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم

که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود

از بدآموزی تنهایی دل می‌ترسم

که دهی منصب آیینه و راضی نشود

آه از آن داغ‌ که خاکستر شوق‌آلودم

در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود

تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل

باخبر باش‌که رخت تو نمازی نشود