بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۹

دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود

ز پافتادگی‌ام ‌ناله را عصا نشود

ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد

دل‌گداخته آیینه تا کجا نشود

علا‌ج خسته‌ دلیها مجوز ز طبع درشت

که ‌نرم‌ تا نشود سنگ ‌مومیا نشود

بیان اگر همه مضروف خامشی باشد

چه ممکن است ‌که پامال مدعا نشود

ز چرب‌ و خشک به هر استخوان سر‌اغی هست

هما وگر نه چرا مایل گدا نشود

به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت

به راستی‌ که خجالت‌کش عصا نشود

جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست

که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود

ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی

خجالتی‌ست ‌که یا رب نصیب ما نشود

به سعی بی‌اثری نچنان پرافشان باش

که شبنمت ‌گرهء خاطر هوا نشود

دل شکفته ندارد سراغ جمعیت

بر این‌ گره قدری جهد کن که وانشود

به دود وهم‌ گر از چرخ بگذرم بیدل

دماغ نیستی شعله‌ام رسا نشود