شبنم صبح از چمن آبله دل میرود
عیش عرق میکند خنده خجل میرود
مخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ
عیش والم هیچ نیست عمر مخل میرود
زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما
درخور شاخ بلند ربشه بهگل میرود
تک به هوا می زند خلق زحرص بگیر
گرجه به دوش نفس*رد بهل میرود
هرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار
در رگ گل آب نیست خون بحل میرود
رنج و الم هم نداد داد ثباتیکه نیست
زین مرضآباد یأس دق شد و سل میرود
فرصتکار نفس مغتنم غفلت است
آمده در یاد نیست رفته ز دل میرود
بیدل ازین رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نیست
قافلهٔ اتفاق ربط گسل میرود