هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود
شخصهستیچونسحر هرجانفسزد خندهبود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست
دانهای گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند
عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بیاتفاقی ننگ خفت میکشد
پنبهها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بود
صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست
بیتکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن
خوش نگاهی از حیا چشمی به خاک افکنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت میکند
تیشهای کز بیتمیزی روی شیرین کنده بود
عالمی زین انجمندر خود نفسدزدید و رفت
تا کجا بوی چراغ زندگانی گنده بود
مستی و مخموری این بزم بیتغییر نیست
باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی
از دم یک شیشهگر این شیشهها آکنده بود
دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت
جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود