چون شرر اقبال هستی بسکه فرصتکاه بود
هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بود
بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت
ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسمالله بود
فقر با ان جز بینقش غنا صورت نبست
تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود
در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد
یاد ایامیکه ما را در دل کس راه بود
دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد
پیچ و تاب ریسمان از خشکی این چاه بود
گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بود
جیب خجلت میدرد ناقدردانیهای درد
چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود
تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن
عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود
میتند بیدل جهانی بر تک و تاز امل
نه فلک یک گردش ما سورهٔ جولاه بود