بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۴

نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود

چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود

منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم

در ترازویی که ما بودیم‌، پاسنگی نبود

اینقدر از پردهٔ بی‌خواست توفان کرده‌ایم

ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود

مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است

عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود

هرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم

سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود

نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین

یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبود

از فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم

ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبود

دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن

تاجداری این تقاضا می‌کند جنگی نبود

خاک را وهم سلیمانی به پستی داغ‌کرد

خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود

ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت می‌کشیم

گر نمی‌بود آینه در دست ما زنگی نبود

اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زند‌ست

بی‌گمان معلوم شد کاین نسخه بی‌بنگی نبود