همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
میزند ساغر به طاق ابروی آسودگی
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بیهوایی نیست ممکن گرم جستوجو شدن
سعی در بیمطلبیها طایر بیپر بود
خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
ازشکست خویش دریا میکشد سعی حباب
نشئهٔ کم ظرف ما هم کاش از این ساغر بود
چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است
هرکه را چون سکه روی التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست
عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود
نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است
آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود
در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج
حفظ آبروست چون گوهر اگر لنگر بود
هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است
در نیام لب زبانش تیغ بیجوهر بود
حاصل عمر از جهان یک دل به دست آوردنست
مقصد غواص از این نه بحر یک گوهر بود
چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیدهام
مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود
رونق پیریست بیدل از جوانی دم زدن
جنس گرمی زینت دکان خاکستر بود