بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸۶

مصور نگهت ساغر چه رنگ زند

مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند

چنین‌که نرگست از ناز سرگران شده است

ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند

به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی

حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند

ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد

به دامن تو همان دامن تو چنگ زند

دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست

کسی چه قفل بر این خانه‌های تنگ زند

گشودن مژه مفت نفس‌شماری ماست

شرر دگر چه‌قدر تکیه بر درنگ زند

جهان ادبگه‌ دل‌هاست بی‌نفس می‌باش

مباد آینه‌ای زین میانه زنگ زند

دل شکسته جنون بهانه‌جو دارد

که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند

نموده‌اند ز دست نوازش فلکم

دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند

ز خویش غیر تراشیده‌ای‌، کجاست جنون

که خنده‌ای به شعور جهان بنگ زند

به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش

هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند

ز بیدلی قدح انفعال سودایم

به شیشه‌ای‌که ندارم‌کسی چه سنگ زند