عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳

گشود زلف معنبر شمال، تا چه کند

نهفته چهرهٔ عاشق خیال، تا چه کند

به یک دو روزه وصالش، زمانه خونم خورد

هنوز دشمنی ماه و سال، تا چه کند

به صد کرشمه مرا سوخت تا خطش ندمید

هنوز کشمکش خط و خال، تا چه کند

شراب حاضر و شمشیر و طول عمر

پس دو جام دگر این ملال، تا چه کند

مجال حرف سپارش نبود و بلبل بود

کنون که یافته عرفی مجال، تا چه کند