عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵

دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود

چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود

تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم

دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود

چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال

نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود

به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار

گر بمیرم من و جان از پی محمل برود

ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی

به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود