عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱

ز شهر دل به گوشم هر نفس فریاد می آید

که اینک لشگر غم خوش به استعداد می آید

اگر شیرین عنان را گرم سازد، بنگرد خسرو

که گلگون جانب او ، یا بر فرهاد می آید

دلم در دام آن صیاد مستغنی است و می ترسم

که افتت رخنه ای در دام تا صیاد می آید

نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و تو

به خاشاک من آتش زن، که این جا باد می آید

نمی آید ز پرویز استماعش، ورنه شیرین را

ز سر تا پا صدای نالهٔ فرهاد می آید

همانا دیده عرفی عزتی زان دلفریب امشب

که می آید ز بزمش باز، خوش دلشاد می آید