عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد

جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد

فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او

هزاز ناوک جادوفکن فروریزد

اجل به صیدگه ناز او شود پامال

ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد

نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت

فسانه های غم کوهکن فروریزد

اگر شکسته دلم آستین برافشاند

جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد

شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت

که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد

که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم

حدیث عرفی خونین کفن فروریزد