عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد

که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد

آن چنان آتش رنجوری و بیماری من

شعله زن گشت که امید شفا می سوزد

نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز

که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد

اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای

گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد

که دماغ تو معطر کند از بوی صفا

بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد

رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن

آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد

آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی

هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد