عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

حدیث عشق جان فرسا بگویید

به دزدان اینسخن اما بگویید

متاع من نمی ارزد به تاراج

حکایت با من از یغما بگویید

۳

به طور ما نگنجد منع دیدار

ولی این راز با موسی بگویید

قیامت را ز پی بستیم و رفتیم

دگر افسانهٔ فردا بگویید

چه باشد جان فسان این حکایت

به دست و آستین ما بگویید

۶

چو ناحق کشتگان او شمارند

به حق زخم او، کز ما بگویید

نشانی از دل عرفی بیاور

دگر غم را جهان بنما بگویید