عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم

ساگن شدم ، میانهٔ دریا کنار شد

جز با گریستن مژهٔ در جهان نبود

آن همه ز حرص دیدهٔ من ناگوار شد

عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم

مردی کنون بتاز که بختت سوار شد