ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشتهی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا میبری -ای دل!- بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام، هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم منما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چارهی کار به تدبیر نیامد؛ هیهات!
کو رسولی که برِ جادوی بابل برود
آید انگشتگزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد «عرفی»
ور چنین گریه کند، تا مژه در گل برود