عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸

نشاء مخموری ام با مستی مجنون یکی است

صد شرابم هست در ساغر کزان ها خون یکی است

از فسون عافیت بر می فروزم روی زرد

در مزاج من بخار دوزخ و افسون یکی است

بر سر فرهاد کز جام محبت بی خود است

سایه ی شیرین و زخم تیشه ی گلگون یکی است

هر جفایی گر تواند می کند گردون همان

سوزم از غیرت که آیین بودن گردون یکی است

گو مزاج آب و آتش را یکی داند چه عیب

آن که گوید اشک عرفی با در مکنون یکی است