عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

غزلی گفته‌ام آن باعث گفتار کجاست

نوگلی چیده‌ام آن گوشهٔ دستار کجاست

یک سبو می به در صومعه آرم که دگر

می‌فروشان بستانند که بازار کجاست

خرمن آن ده دنیا به جوی گو بفروش

آن که داند که سر کوچهٔ خمار کجاست

گام اول به سرت بر نهم اندر طلبش

گر بدانم که گشایندهٔ اسرار کجاست

عرفی از پرده برون شو که جهان گلزار است

این تماشا به سراپردهٔ پندار کجاست