قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴ - در مدح کامران میرزای مرحوم ابن فتحعلی شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید

ز یک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سیمین‌تن

بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن

اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان

شود پُر دامن‌گیتی ز مشک و عنبر و لادن

بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم

بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیان‌کن

گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا

شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن

دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین

رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت ‌زن

که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش

که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن

بدان‌سان‌ کاندهان نوش در آن روی چون سوری

چنان ‌کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن

شنیدی هندویی ‌کافر مکان در خانهٔ مُسلم

شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن

چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زره‌آسا

چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن

ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل

ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن

چنان‌ کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو

چنان‌ کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن

نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی

نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن

مگر شهزادهٔ دوران‌که هست از دودهٔ خاقان

حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن

مر او را نام در عالم ز خاقان‌کامران آمد

هماره‌کامران بادا ز لطف خالق ذوالمن

زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور

خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن

ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ

ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن

بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جان‌فرسا

بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن

به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون

به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن

ز جودش هر رسن‌ریسی به‌کاخش‌گنج بادآور

ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن

ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی

ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون

ز گَرد مرکبان‌ گردد هوا چون ابر قیراگون

ز خون پردلان‌گردد زمین چون‌کان بهرامن

به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون

به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون

شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا

چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن

چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بی‌سر

چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بی‌تن

رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او

همان بهتر فرو بندم لب از این‌ گفتگوها من

پس اینک در دعا کوشم‌که‌ گشتم عاجز و مانده

برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن

همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت

محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن