قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی

مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر

که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر

به خاک دانش هرگز مکار تخم امید

ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر

به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم

به عرق مرده مزن از برای خون نشتر

کریم اگر نبود بهره‌ کی برد دانا

مسیح اگر نبود زنده‌کی شود عاذر

چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش

چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر

زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل‌پرست

ستاره نیست مگر دون‌نواز و دون‌پرور

چنان بود طلب مردمی ز مردم دون

که ‌کس ‌کند طمع التیام از خنجر

سهر سهم سعادت نهد به شست‌ کسی

که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر

ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را

که اختیار کند پشک را به مشک تتر

کسی‌که باز نداند دخیل را ز روی‌

کسی‌که فرق نیارد سهل را ز قمر

زبان طعن ‌گشاید به شعر خاقانی

سجل طنز نگارد برای بومعشر

چه روی مهر به قومی ‌که مهرشان همه ‌کین

چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر

به نیش ‌کژدم هرگز بود ز مهر نشان‌؟

به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟

پی سلامت خود در تواتر حدثان

هنودوار ندارند باکی از آذر

ز خاربن نکند مرد آرمان رطب

ز پارگین نکند شخص آرزوی ‌گهر

پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک

ز جنس جنس ندارد به هیچ روی‌ گذر

ز علو قطره از آن‌ها بطست سوی نشیب

ز سفل شعله از آ‌ن ساعدست سوی زبر

به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان

به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر

برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری

ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر

مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک

کس آرزو نکند از سراب نیلوفر

ازین مسدس‌گیتی مدار چشم خلاص

که مهره راه رهایی ندارد از ششدر

خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره

پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر

به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان

به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر

گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار

ورت سباحت باید بکن لبان از بر

مزن به‌گام هوس در طریق فقر قدم

مکن به پای هوا در دیار عشق سفر

تو نرم نرم خرامی و دشت بی‌پایان

تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر

به پهنه‌ای‌که در آن راه‌گم‌کند خورشد

به لجه‌ای‌که در آن گام نسپرد صرصر

به توسنی چه بر آیی‌ که نیستش ‌کامه

به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر

ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک

به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر

ز آری آری‌گوید جواب و از لالا

مرادش آنکه به جزکرده نبودت‌کیفر

تو بدسگالی و نیکی طمع ‌کنی هیهات

ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ

علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی

که خط روح‌کی از نیستی شود اوفر

نگر به ‌صفر که هیچست و در طریق حساب

اقل هر عدد از یاریش شود اکثر

ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول

به ‌گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر

دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز

دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر

بخوان فقر بری دست و آرزو به‌کمین

به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر

هوای مائده داری و زهر در سکبا

خیال بادیه‌ داری و دزد در معبر

به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق

به دشت عشق ز توحید بایدت رهور

که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا

که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر

ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم

ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر

سبع نیی‌که تجنب‌کنی ز یار و دیار

ضَبُغ نیی‌که تنفرکنی ز مال و نفر

پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار

که گاه معرکه رهوار به بود لاغر

ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای

ز جان و تن‌ چو رهیدی به جان و تن منگر

ستون خانه شکستی فرود آن منشین

طناب خیمه ‌گسستی به شیب آ‌ن مگذر

مه حقیقت جویی به بام عشق برآی

ره طریقت پویی طریق فقر سپر

به جنگ خیبر خیل رسول را صف‌دار

به صف صفین جیش جهول را صفدر

هزار جنت در یک تو جهش مدغم

هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر

به نزد حلمش الوند در حساب طسوج

به پیش جودش اروند در شمار شمر

ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون

ز ملگش‌کف خاکیست ملک اسکندر

به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم

به یک بشارتش اندر بقای صدکشور

پرند مصری او را قضا بود قبضه

کمند چینی او را فنا بود چنبر

کمینه خادم خدمتگران او خاقان

کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر

مقیم حضرت‌او باج خواهد از سنجار

گدای درگه او تاج‌گیرد از سنجر

به نزد جودش کز نجم آسمان افزون

به پیش رایش‌ کز جرم آفتاب انور

یکی نفایه سفالست جام‌کیخسرو

یکی شکسته ‌کلوخست‌ گنج بادآور

ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر

مدار چرخ نیابی دگر به ‌گرد مدر

فلک ندارد با باد عزم او جنبش

زمین ندارد باکوه حزم او لنگر

قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر

که بهر کودک اقبال او کند فرفر

ز مسلخ‌ کرمش روزگار اجری‌خور

ز مطبخ نعمش‌کاینات روزی بر

به‌کاخ شوکت او هفت پرده شادُروان

به‌خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر

چه مایه دارد در پیش طبع او دریا

چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر

همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را

که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر

به زیر پایه فضل اندرش چه‌کوه و جه دشت

به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر

بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان

به انهدام جهان خشمش ارکند محضر

دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان

دگر نیابی زین‌کاخ هفت پرده اثر

چنان‌ گذر کند از نه سپهر بیلک او

که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر

به نوک ناوک او سم صد هزار افعی

بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر

کنایتست ز دست تو ابر در آذار

حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر

هم آن در آزار از همت تو در آزار

هم این در آذر از هیبت تو در آذر

به هرچه رای‌ کنی چرخ از آن نتابد روی

به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر

پری به امر تو تعویذ سازد از آهن

عرض به‌نهی ‌تو اعراض ‌جوید از جوهر

هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال

عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر

مکارم تو چو اسرار سرمدی بی‌حد

محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر

به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه

به عد این یک اوراق اگر شود دفتر

نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب

نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر

پس از نبرد بنی‌المصطلق به سال ششم‌ا

رسول خواست شود با یهود کین‌گستر

هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید

همه هژبر و توانا و گرد و کند آور

نگاشت پورابی‌ نامه‌یی به خیل یهود

وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر

ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم

چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر

سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن

کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر

یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب

مگر به یاریمان یارد آورد یاور

گر آن‌ گره نگشایند این‌ گره ازکار

درست خانه و خونمان شود هبا و هدر

یکی ز خیل نضیر و قُریظه‌ یاد آرید

کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر

سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار

از آن‌ گروه همه نامجوی و نام‌آور

چو آن‌ گروه دو فرسنگ راه ببریدند

به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر

بدان نهیب ‌که در خیلشان فتاد نهاب

به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر

وزان ‌کران به شب تیره آفتاب رسل

بسان انجم پویانش از قفا لشکر

یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر

یزک نمود بشیر عباد خیر بشر

عباد اهرمنی را به ره‌ گرفت و گرفت

خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر

چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار

به پای باره برافراشت بر فلک اختر

یهود بی‌خبر اندر کَریجها خفته

یکی نهاده ‌کلاه و یکی ‌گشاده‌ کمر

به امر بار خدا تا به صبح ازین باره

نشان نیافت ‌کسی از صدای یک جانور

نه از نباح‌کلاب و نه از نبوح یهود

نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر

به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار

به شاخ سرخ‌گل آوا برآورد تندر

دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ

بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر

فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت

به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر

هزار پشهٔ سیمین به چرخ‌گشت نهان

به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر

شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار

برون شدند ز در همچو روزهای دگر

کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست

نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر

به دشت رانده سراسرگواره وگله

به‌گاو بسته تناتن‌گوآهن و ایمر

پی درودن غلات همچو گاز گراز

به دست زارعشان داستغاله و دَستَر

چو خارپشتی آونگ از درخت چنار

به سفت راعیشان از پلاس پاره‌گذر

به‌کشتمند تناتن چمان و غافل ازین

که جای‌ گندم و جو رسته ناوک و خنجر

به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان

بهر کجا که ‌گذشتند تیغ بود و تبر

زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب

فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر

به در شدند برآشفته حال و از مویه

فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر

سلام نام یکی پیر بد در آن‌باره

فراشت بال ‌که جز چنگ چاره نی‌ایدر

در ار بر وی ببندیم‌ کار بسته شود

به آنکه در بگشاییم تا گشاید در

گزیر نیست ‌کسی را ز حادثات قضا

خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر

ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان

ز نیش پیکان‌گر بردمد دو صد عبهر

چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود

چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر

هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص

هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر

بگفت آن دد گوساله خوی سامریان

بتافتند دگرباره روی از داور

یکی درخت‌کهن‌سال بد به قرب حصار

سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر

بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن

زهی درخت‌که خلد مجسم آرد بر

زهی درخت‌که هژذه هزار عالم را

به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ

چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود

گشاد از کمر جم پرند خارا در

ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد

که ماه نو برباید ز آسمان ظفر

دوگام آن دَدِ آهن جگر به‌ کام زمین

چو خار چینهٔ آهن به‌گاز آهنگر

نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید

به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر

که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست

بر آن صفت ‌که نهان‌گشت تودهٔ اغبر

نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت

که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر

رسول خواست ابوبکر را و داد برو

درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر

شنیده‌ای‌که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ

چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر

ز روی طیش چنین‌ گفت آفتاب قریش

که بامداد چو خور برزند سر از خاور

دهم لوا به‌کسی‌ کش خدای هردو جهان

چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر

سحرگهان‌که شهشاه باختر در چشم

به میل خط شعاعی کشید کحل سهر

هزار شاهد چشمک‌زن از نظارهٔ او

نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر

ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی

نهان شدند عرب‌وار در سیه چادر

ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود

کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر

کجاست مردمک دیدگان حق بینم

که هست سرمه‌کش دیدهٔ جلال و خطر

کجاست شیر حق‌ آن کو به صدهزاران چشم

بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر

جواب داد یکی‌ کای فروغ چشم جهان

ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر

دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم

که هیچ‌ کس به جز از حق نیایدش به نظر

گشوده‌اند از آن روی صعوگان پر و بال

که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر

ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز

دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر

شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت

شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر

کسی ‌که مکه ‌غبارش کشد چو سرمه به چشم

به چشم سرمهٔ مکی ‌کشد ز بیم حَسَر

کس که چشمهٔ آتش‌فشان به چشمش تار

ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ

رسول گفت گرش سوی من فراز آرید

منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر

یکی‌روان شد و دست علی گرفت ‌به دست

ز دستگیری او دست یافت بر اختر

علی ز چهر پیمبر شدش جهان‌بین باز

اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر

به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش

چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر

پس اختری ‌که باخترش مهچه ناصیه‌سای

بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر

بپو بپهنه‌که این رزم را تویی شایان

بچم به‌عرصه‌که این عزم را تویی از در

ولی بار خدا باره راند زی باره

درفش کینه فروکوفت بر در خیبر

نهاده دل به تولّای احمد مختار

سپرده جان به عنایات خالق اکبر

یکی ستاره شمر بود در درون حصار

که خوانده بود ز تورات رمزهای سور

چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور

چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر

سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی

سرود حیدره‌ام شیر حق بشیر بشر

مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور

مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر

مران یهود از آن گفته گشت آشفته

چوکفته‌نازش بر رخ دوید خون جگر

به مویه‌ گفت خود این‌ گرد ایلیاست‌ کزو

به پور عمران‌گیهان خدای داد خبر

سپس ز باره یکی دیو نام او حارث

جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر

دو اسبه راند به آهنگ‌ کین شیر خدای

شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر

زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی

دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر

بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه

نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر

کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو

تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر

نهاد بر زبر میل خود سنگ گران

بسان ‌گنبد دوار بر خط محور

رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم

روان ز کین شهنشه بسان تند شرر

چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم

چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در

که شد ز جنبش آن جسم خاک بی‌آرام

که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر

هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ

نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر

گرفت راه برو چون هژبر بر روباه

گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر

چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا

که‌کرد برق پرندش‌ ز سنگ خاره‌گذر

به امر ایزد دادار جبرئیل امین

اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر

اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن

اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر

برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند

زگاو و ماهی بگذشتیش‌ پرنداه‌رر

ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان

شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر

گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز

به زخم ‌گرزهٔ خارا شکن فکند سپر

فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی

چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر

خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو

بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر

در حصار ببستند چل یهود عنود

برآن‌که بارهٔ علم محمدی را در

مگو حصار یکی آسمان کز افرازش

عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر

ز بس متانت آسیب‌ گنبد هرمان

ز بس رزانت آشوب سد اسکندر

ز باره‌اش‌‌که دو صد ره بر از سپهر برین

به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر

چنان رفیع ‌که بر قعر ژرف خندق آن

نتافتی ز بلندی فره‌رغ هفت اخر

عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود

چو از فرود دماوند تل خاکستر

هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر

همه ستاره شناس و همه ستاره شمر

از آنکه منطقه را با معدل از دو کران

فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر

همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان

همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر

فراز کنگر عالیش امتان کلیم

هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر

ز حمل جثهٔ آن‌باره خسته‌ گاو زمین

برآن مثال ‌که در زیر بار لاشهٔ خر

رسید بر در آن‌ باره شرزه شیر خدای

گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور

به قدرتی که در آویختی اگر با کوه

چو تار کارتن از هم‌ گسیختیش‌ کمر

به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر

شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر

به قوتی‌که اگرگوی خاک بگرفتی

چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر

دری چنان را با قوتی چنین افکند

ز سطح غبرا بر اوج‌ گنبد اخضر

غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن

زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر

بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر

به خشت و خاره و سرپاش و‌ گرزه و جمدر

به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین

به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر

گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین

که‌کس نبندد با خاشه سیل را معبر

چو تندسیل‌که آید زکوهسار فرود

دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر

ز آفتاب حوادث نیافتند یهود

به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر

ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره

ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و ‌کمر

ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم

ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر

ز ناق‌های مرصع زمام از یاقوت

ز باره‌های مکلل لگام از گوهر

گزیده‌گزیت و رسته ز صد هزار بلا

سپرده جزیت‌و جسته ز صدهزار خطر

امین ملک خدا دادشان امان و سرود

که هرکه ماند در سور ازو نماند سر

ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون

برید هریک و زین جایگه ‌کنید سفر

صفیه زادهٔ حی‌بن اخطب آنکه به حسن

نبود در همه عالم چنو یکی اختر

شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال

که عنبرین قمرش بود آتش عنبر

روانه ساخت به سوی رسول تا سازد

مفرحی دل او را ز عنبر و شکر

بلال برد پری را ز رزمگاه و پری

بشد بسان پری دیده تابش از منظر

رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه

هلال‌وار بکاهیدش از ملال قمر

سرود از چه ز آوردگاهش آوردی

دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر

تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما

بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر

پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد

شدش ز مهر رسول خدا درون پرور

بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما

سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر

گشود بُسّد و این‌گونه گشت گوهربار

که چون بکند در از باره حیدر صفدر

بدم به‌گوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس

بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر

که ناگهان چو یکی صرع‌دار آشفته

که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر

زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت

چو زورقی متلاطم میان بحر خزر

چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف

شکافت ماه جبینم ز پایهٔ‌ کر کر

وزان‌کرانه هژبر خدا امام هدی

چو بسته دید به یاران زکنده راه‌گذر

فرودکنده یکی ژرف رود بود روان

گذشته موجش از اوج نیلگون منظر

شکسته رهگذر سیل را یهود عنود

که تا ز آب نمایند دفع تند آذر

گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای

ز در نمود مرآن ژرف‌کنده را معبر

از آن سبب‌که در ازای در به قول درست

یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر

میان‌کنده به استاد مرتضی آونگ

گشاده روح امین زیر پای شه شهپر

شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول

که هان نظاره نمادست ساقی‌کوثر

رسول ‌گفت یکی پای او کنید به چشم

که هیچ‌گوش سراین را نمی‌کند باور

چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر

سوی محیط ‌گرایید بحر پهناور

نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر

که تا سپهر وفا را چو جان‌کشد در بر

علی به صفحهٔ‌کافورگشت لولوبار

به مشک و غالیه آمیخت دان‌های دُرر

نبی سرودش کای آسمان عز و جلال

که هست ذات تو هستی‌کون را مصدر

چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم

چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر

نه روز چون‌که برآید نهان شود کوکب

نه مهر چون‌ که بتابد نهان شود اختر

گشود لعل ‌گهربار مرتضی و سرود

که ای زبار خدا کاینات را سرور

نه‌ طرف‌ گلشن خرم شود ز اشک سحاب

نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر

نه اشک ابر لآلی شود به‌کام صدف

نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر

نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان

فزون شود فر نسرین و لاله و نستر

چو عشرتی‌ که دو چشم‌ گرسنه را ز طعام

شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر

صباکه روحش شادان زیاد در جنت

صبا که جانش خرم بواد در محشر

به مخزنی‌ که خداوند نامه آن را نام

چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر