ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند
یکتاست رشتهات به هر آواز پا مبند
تمثال غیر و آینهات این چه تهمت است
رنگ شکسته بر چمن کبریا مبند
ای بینیاز کارگه اتفاق صنع
بار خیال بر دل بیمدعا مبند
پرکوته است سعی امل با رساییات
ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند
بیگانگی ز وضع جهان موج میزند
آیینه جز مقابل آن آشنا مبند
بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است
نتوان خیال بستکه مگشای یا مبند
دارد دل شکسته در این دیر بیثبات
مضمون عبرتی که برای خدا مبند
سامان شبنم چمنت آرمیدگیست
این محمل وفاق به دوش هوا مبند
ناموس آبروی تنزه نگاه دار
رنگ عرق تریست به سازحیا مبند
زاندست بینگارکه در آستین توست
زنهار شرم دار خیال حنا مبند
این عقده امید که دل نقش بستهاست
بیدل به رشته ای که توان کرد وامبند