بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳۹

آنها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند

انگشت زینهار ز گردن کشیده‌اند

داغ تحیرم که نفس مایه‌های وهم

زین چار سو امید اقامت خریده‌اند

۳

جمعی ‌کزین بساط به وحشت نساختند

چون اشک شمع لغزش رنگ پریده‌اند

خلقی به اشتهار جنون‌های ساخته

دامن به چین نداده گریبان دریده‌اند

گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ

بسیار گفتگوی سخن کم شنیده‌اند

۶

تحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است

افسون احولی‌ست ‌که آیینه دیده‌اند

مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع

از جا نمی‌روند اگر سر بریده‌اند

بر دوش بید مصلحتی داشت بی‌بری

کز بار سایه نیز ضعیفان خمیده‌اند

۹

رنج بقا مکش‌ که نفس‌های پر فشان

در گلشن خیال نسیمی وزیده‌اند

غم شد طرب ز فرصت هستی ‌که چون حباب

بر طاق عمر شیشه نگونسار چیده‌اند

رنگ بهار شرم ز شوخی منزه است

بیدل مصوران عرق می کشیده‌اند