بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۷

جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند

آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند

جرات‌ستای همت ارباب فقر باش

کز گرد آرزو صف محشر شکسته ‌اند

با شوکت جنون هوس تخت جم‌ کراست

دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند

بیماری مواد طمع را علاج نیست

صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند

در محفلی‌ که سازش آفت سلامت است

آسایش‌ از دلی‌که مکرر شکسته‌اند

کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست

تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته‌ اند

تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست

دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند

از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز

ماییم و پهلویی ‌که به بستر شکسته‌اند

اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند

خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند

محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست

گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند

گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود

عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند

پرواز کس‌ به دامن نازت نمی‌رسد

گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند

بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم

زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند