نقش دویی بر آینه من نبستهاند
رنگ دل است اینکه به روبم شکستهاند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفتهاند ز خود تا نشستهاند
غافل مشو زحال خموشان که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بستهاند
هوشیکه رنگ و بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خستهاند
بیگانگی ز وضع نفس بال میزند
این رشته را ز نغمهٔ الفت گسستهاند
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجر شدن اگر نتوانند دستهاند
جمعی که دم زعالم توحید میزنند
پیوستهاند با حق و از خود نرستهاند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جستهاند
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش
ما را به یاد طرف کلاهی شکستهاند
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب
نقدیست دل که در گره اشک بستهاند