چون برگ گل ز بس پر و بالم شکستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند