بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۰

حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد

خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد

ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل

رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد

ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند

در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد

محرم عجز آشنایی‌های حیرت نیستیم

اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد

بیش از این در خلوت تحقیق وصلم بار نیست

جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد

مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت

تا درت دل بود آن‌سوتر نمی‌دانم چه شد

سیر حسنی داشتم در حیرت‌آباد خیال

تا شکست آیینه‌ام دلبر نمی‌دانم چه شد

دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم

او رقم‌کم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد

بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است

تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد

بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نیست

آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد