بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۱

پر هما چه‌ کند بخت اگر دگرگون شد

اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد

در اهل مزبله کسب کمال کناسی‌ست

نباید اینهمه مقبول عالم دون شد

جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است

هزار گنج ته خاک ملک قارون شد

فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود

مبرهن است‌ که لیلی نماند و مجنون شد

به‌ گفتگو مده از کف حضورِ جمعیت

عنان ‌گسست چو از دانه ریشه بیرون شد

حصول آبله‌پا مزد بی‌سر و پایی‌ست

کفیل این گهرم سعی کوه و هامون شد

عروج عالم اقبال بیخودی دگر است

به‌ گردش آنچه ز رنگم پرید، گردون شد

نوای ساز رعونت قیامت‌انگیز است

به خدمتِ رگِ ‌گردن نمی‌توان خون شد

بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت

عرق چکید به‌ کیفیتی ‌که‌ گلگون شد

زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید

که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد

بر آن ستم‌زده بیدل ز عالم اوهام

چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد