بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵۴

مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد

چشم می‌پوشم‌ کنون پیراهنی پیدا نشد

در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل

سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد

زآن حلاوتها که آداب محبت داشته‌ست

خواستم نام لبش‌ گیرم لب از هم وانشد

گر وفا می‌کرد فرصتهای‌ کسب اعتبار

از هوس من نیز چیزی می‌شدم اما نشد

انتظار مرگ شمع آسان نمی‌باید شمرد

سر بریدن منفعل‌ گردید و یار ما نشد

دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد

شکر کن ای ناله پروازت قفس‌فرسا نشد

بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن

زین تکلف عالمی بی‌دین شد و دنیا نشد

قانعان از خفت امداد یاران فارغند

موج هرگز دستش از آب‌ گهر بالا نشد

از دل دیوانهٔ ما مجلس‌آرایی مخواه

سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد

آتش فکر قیامت در قفا افتاده است

صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد

خاک ناگردیده رستن از شکست دل‌ کراست

موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد

با زبان خلق‌ کار افتاد بیدل چاره چیست

گوشه‌‌گیری‌های ما عنقا شد و تنها نشد