بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۸

دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط‌ نفسم شد

قلقل ‌به ‌لب‌شیشه ‌شکستن ‌جرسم شد

پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد

بالی نگشودم ‌که نه چاک قفسم شد

فریاد زگیرایی قلاب محبت

هر سوکه‌گذشتم مژه او عسسم شد

تا چاشنی بوسی ازآن لعل‌گرفتم

شیرینی لذات دو عالم مگسم شد

گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت

دل زمزمه تعلیم نبی بی‌نفسم شد

کو خواب عدم ‌کز تب و تابم ‌کند ایمن

چون شمع ‌گشاد مژه در دیده خسم شد

بر هرخس و خاری‌ که در این باغ رسیدم

شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد

سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت

یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد

عنقای جهان خودم اما چه توان کرد

این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد