بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۴

اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد

نشان خود به جهانی برم که نام نباشد

چه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس

حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد

حیا ز ننگ خموشی ‌کدام نغمه‌ کند سر

به صد فسانه زنم ‌گر سخن تمام نباشد

دو دم به‌ وضع تجدد خیال می‌گذرانم

خوشم به نشئه‌ که جمعیت دوام نباشد

حجاب‌جوهر دل نیست‌جزکدورت‌هستی

چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد

دل ‌است ‌باعت ‌هستی‌،‌ کجاست ‌نشئه‌ چه مستی

دماغِ باده که دارد دمی‌که جام نباشد

هوس تپد به چه راحت‌، نفس دمد ز چه وحشت

در آن مقام‌که صیاد و صید و دام نباشد

کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا

شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشد

چه‌ ممکن است ‌که آغوش حرصها بهم آید

درتن جسراحث خمیازه التیام نباشد

دل از شکایت افلاس به ‌که جمع نمایی

زبان به ‌کام تو بس ‌گر جهان به ‌کام نباشد

جدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم

نیافتم‌که می ساغرش حرام نباشد

کدام عمر و چه فرصت‌که دل دهی به تماشا

به پای اشک نگه می‌دود خرام نباشد

نه‌گوشه‌ای‌ست معین نه منزلی‌ست مبرهن

کسی ‌کجا رود از عالمی ‌که نام نباشد

به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را

وداع وهم من و ما هوای بام نباشد

خروش درد شنو مدعای عشق همین بس

در الله الله ما جای حرف لام نباشد

اگر ز ملک عدم تا وجود فهم ‌گماری

بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد