بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۸

تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد

کلفت هر دو جهان در گره ما باشد

صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم

خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد

گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا

نیست بی‌خشکی لب گر همه دریا باشد

جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن

وهم ‌گو در غم اندیشهٔ فردا باشد

زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ

شاید این پرده نقاب چمن‌آرا باشد

پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل

گل این باغ محال است که رعنا باشد

مژه‌ای ‌گرم توان ‌کرد در این عبرتگاه

بالش خواب کسی‌گر پر عنقا باشد

سعی واماندگی‌ام ‌کرد به منزل همدوش

گره رشته ره آبلهٔ پا باشد

به‌ گشاد مژه آغوش یقین انشا کن

جلوه تا چند به چشم‌تومعما باشد

عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست

خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد

بی ‌زبانی‌ست ندامت‌کش آهنگ ستم

کف افسوس خموشی لب ‌گویا باشد

دل نداریم و همان بارکش صد المیم

زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد

بیدل آیینه‌ ی مشرب نکشد کلفت زنگ

سینه صافی‌ست در آن بزم که مینا باشد