بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

مباش غره به سامان این بنا که نریزد

جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد

مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی

عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد

به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم

همانقدر دم تیغت تنک‌نما که نریزد

قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان

نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد

به‌گوش منتظران ترانهٔ غم عشقت

فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد

دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم

کسی‌کجا برد این دانه زیر پا که نریزد

به باد رفتم و بر طبع‌کس نخورد غبارم

دگر چه سحرکند خاک بی‌عصا که نریزد

نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی

گرفتم از مژه‌اش برکف دعا که نریزد

خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد

قدح به یاد توکج کرده‌ام بیا که نریزد

به این حنا که‌ گرفته است خون خلق به ‌گردن

اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد

غم مروت قاتل‌گداخت پیکر بیدل

مباد خون ‌کس ارزد به این بها که نریزد