بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد

نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد

از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم

جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد

پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر

ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد

پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر

گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد

چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند

هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد

دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست

اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد

عالمی سلسله پیرای جنون است اما

گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد

سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد

جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد

مشو از آفت دمسردی پیری غافل

دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد

بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم

از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد