پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد
سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد
لب بهخاموشی فشردم نالهجوشید ازنفس
قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد
در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نیام
بشکنم رنگیکه خونم را به فریاد آورد
هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من
شیشهها میباید از ملک پریزاد آورد
بسکه در راهتکمین انتظارم پیرکرد
مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد
چون پر طاووس میباید اسیر عشق را
کز عدم گلدستهواری نذر صیاد آورد
تحفهٔ ما بیبران غیر از دل صد چاک نیست
شانه میباشد رهآوردیکه شمشاد آورد
عشق را عمریست با خلق امتحان همت است
عالمی را میبرد مجنون که فرهاد آورد
از تغافل های نازش سخت دور افتادهایم
پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد
تا سپند ما نبیند انتظار سوختن
چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد
انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج
یک عرقوارم برون زین خجلتآباد آورد
بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش
میبرد با خویش آخرهرچه را باد آورد