بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۷

ما را به در دل ادب هیچکسی برد

تمثال در آیینه‌، ره از بی‌نفسی برد

زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم

خاروخس ما را عرق شرم خسی برد

بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند

آب رخ عنقایی ما را مگسی برد

فریادکه محمل‌کش یک ناله نگشتیم

دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد

دور همه چون سبحه یکی‌کرد تسلسل

زین قافله‌ها پیش وپسی‌ ، پیش وپسی برد

آخر پی تحقیق به جایی نرساندم

بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد

دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی

جمعیت بالم الم بی‌قفسی برد

بیدل ثمر باغ‌کمالم چه توان‌کرد

پیش از همه در خاک مرا پیش رسی‌برد