حسرت، پیام بیکسی آخر به یار برد
قاصد نبُرد نامهٔ من، انتظار برد
قطع جهات کردهام از انس بوریا
افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده
بیانفعالیام همه جا شرمسار برد
حیف ازکسیکه ضبط عنان سخن نداشت
تمکین، ز سنگ، خفت وضع شرار برد
مردان! زکینهخواهی دونان حذرکنید
خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بیرتبه نیست دعوی حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق، دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیدهایم
آن دامنیکه کسوت ما داشت، خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورقم
غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینهخانه بود تماشاگه ظهور
سیر بهارِ رنگ، به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توامکرد بیسراغ
چندان تپید دل، که ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست
هرکس نفس ز خلق، یک آیینهوار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت
با هر صدایی از خودم این کوهسار برد