بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۶

از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد

دیوانه هم از خار بیابان گله دارد

در عالم آسودگی از خویش روانیم

موج گهر از چیدن دامان گله دارد

چون اشک عرق‌ریز حجابم چه توان‌ کرد

مستوری عشق از من عریان‌گله دارد

آیینهٔ دل را ز نفس نیست رهایی

دریا عبث از شوخی توفان ‌گله دارد

دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد

از دست ادب چاک گریبان گله دارد

کو دل‌ که بدانم ز غمت ناله‌فروش است

کو لب که توان گفت ز جانان گله دارد

ای بیخبر، ازکم‌خردان شکوه چه لازم

آدم نبود آنکه ز حیوان‌ گله دارد

در ساغر و مینای تهی ناله شراب است

مفلس همه از عالم سامان گله دارد

آیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید

مشتاق تو از دیده حیران گله دارد

در نسخهٔ‌ کیفیت این باغ وفا نیست

مضمون‌گل از بستن پیمان‌گله دارد

مجبورفنا را چه خموشی چه تکلم

چندانکه نفس می‌زند انسان‌گله دارد

بیدل به هوس داغ محبت نفروزی

این شب‌که تو داری ز چراغان‌گله دارد