نامم هوس نگین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم، شرم کس نیست
خستن عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد
درد وطن از شکسته دل پرس
چینی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنهگردون
با خلق ضعیف کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم
بت، کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد
هر جلوه که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد
شوقیست ترانهسنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد