به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد
سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد
به دوش الرحیلی بار حسرت میکشد عالم
جرس عمریست چون گل محمل این کاروان دارد
بجز وحشت نمیبالد ز اجزای جهانگردی
چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد
به ذوق عافیت خون خورردنت کار است معذوری
در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد
مکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی
بهار حیرت آیینه در شبنم خزان دارد
سخن باشد دلیل زندگی روشنخیالان را
غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارد
در آغوش نشاط دهر خوابیدهست کلفتها
شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان دارد
به صدگلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی
همان ناموس یکتایی مرا از من نهان دارد
غبارم پر نمیزد گر نمی سر می زد از اشکم
عنان وحشت من عجز این واماندگان دارد
نشاط حسن میبالد ز درد عاشقان بیدل
گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد