بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۲

همین دنیاست کانجامش قیامت پرده‌در گردد

دمد پشت ورق از صفحه هنگامی‌که برگردد

مژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل

تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد

ز اقبال ادب‌کن بی‌خلل بنیاد عزت را

به دریا قطره چون خشکی به خود بندد،‌گهرگردد

مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری

قلم هرگاه گردد مایل تحریر، ترگردد

مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی

به صد توفان رسدکهسار تا سنگی شررگردد

به آسانی حبابت پا برآورده‌ست از دامن ..

به خود بال اندکی دیگرکه مغز از سر به‌درگردد

کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا

اگر این است عزت آدمی آن به‌که خرگردد

در این محفل که چون آیینه عام افتاد بی‌دردی

تو هم واکرده‌ای چشمی ‌که ممکن نیست ترگردد

غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها

شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد

چه امکان است‌گردون از شکست ما شود غافل

مگر دوری رسدکاین آسیا جای دگرگردد

چو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت

که رنگ از چهرهٔ من‌گر پرد برگرد سر گردد

ز بس پروانهٔ فرصت کمینی‌های پروازم

نفس‌گر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگردد

هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این

چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربه‌در گردد

ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن

پیامت با که‌ گوید آن‌که از پیش تو برگردد

سواد آن تبسم نیست‌کشف هیچکس بیدل

مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگردد