تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمیگنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمیگنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساطآرایی ناز تو در گلخن نمیگنجد
چو بوی گل وداع کسوت هستیست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمیگنجد
به یکتاییست ربطی تار و پود بینیازی را
که در آغوش چاک اینجا سر سوزن نمیگنجد
بساط ماجرای سایه و خورشید طی کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمیگنجد
غرور هستی و فکر حضور حق خیال است این
سری در جیب آگاهی به این گردن نمیگنجد
برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی درخور خود کندهای بیژن نمیگنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز میآید
که بالافشانی عنقا در این گلشن نمیگنجد
تو در آغوش بیپروای دل گنجیدهای ورنه
در این دقتسرا امید گنجیدن نمیگنجد
ببند از خویش چشم و جلوهٔ مطلق تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمیگنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب در آهن نمیگنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس در آیینه روشن نمیگنجد