بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۴

چنین کز تاب می گلبرگ حسنت شعله‌رنگ افتد

مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد

به دل پایی زن و بگذر که با این سرگرانی‌ها

تأمل گر کنی در خانهٔ آیینه سنگ افتد

جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل

که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد

به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت

سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد

مآل کار طاقت‌ها به عجز آوردن است اینجا

چو جولان منفعل‌ گردد به بوس پای لنگ افتد

اگر مردی ز ترک ‌کینه صید رستگاری ‌کن

به قید زه نمی‌ماند کمان چون بی‌خدنگ افتد

تجدد پرفشان و غرهٔ عمر ابد بودن

نیاز خضر کن راهی که در صحرای بنگ افتد

ز خارا قیر می‌جوشاند اندوه گران‌جانی

عرق می‌آرد آن باری که بر دوش درنگ افتد

قناعت ساحل امن است‌، افسون طمع مشنو

مبادا کشتی درویش در کام نهنگ افتد

نفس پر می‌زند، چون صبح‌، دستی در گریبان زن

که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد

قبول نازنینان تحفه‌ای دیگر نمی‌خواهد

الهی چون حنا خونی‌ که دارم نیم‌رنگ افتد

ز افراط هوس ترسم بضاعت گم کنی بیدل

تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد