بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند
آسمان دودیست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است
از شکست رنگ شب وامیشود مژگان صبح
در جنون وضع گریبانم تماشا کردنیست
همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست
یا شفق دارد بهکف سررشتهٔ دامان صبح
ما به کلفت قانعیم اما ز بس کم فرصتی
شام ما هم میزند پیمانهی دوران صبح
نعمتی بر روی خوانعمر کم فرصت کجاست
همچو شبنم دست میشوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسهات پر خون به رنگ آفتاب
آسمان مشکلکه در پیشتگدازد نان صبح
تخم شبنم، پشهٔ عبرت درپن گلشن دواند
خنده توام میدمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن
درنفس رفتهست فرصت عرصهٔ جولان صبح
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است
چشم اگر از خواب واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود
غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی میدرد
نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی میفشاند آه و از خود میرود
غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح