تا ز پیدایی بهگوشم خواند افسون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔقانون اینمحفل صلای جودکیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن و عشقینیست جز اقبال و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهیگم نشد
تیرهبختیها مرا همکرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستیکوعدم
پیش ازین خونم غنا میخورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع
سیمو زر چونبیششد میگردد افزون احتیاج
با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان میدرد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بیتعلق زیستن
میبرد از یک نفس هستی به گردون احتیاج
عرض مطلب نرمی گفتار انشا میکند
حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است
تا نبندد رشتهات بر سازگردون احتیاج