بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳

بعد از این باید سراغ من ز خاموشی گرفت

داشتم نامی در این یاران فراموشی گرفت

پردهٔ ناموس هستی بود آغوش کفن

از نفس آیینه تنگ آمد نمدپوشی گرفت

دوستان را ما و تو افکند دور از یکدگر

این غبار آخر سر راه به همجوشی گرفت

گر به این آهنگ جوشد نغمهٔ ساز وفاق

صور خواهد چون طنین پشه سرگوشی گرفت

الفت دلها فشار توأم بادام داشت

عبرت اینجا باج تنگی از هماغوشی گرفت

برنگشت از دشت استغنا غبار رفته‌ام

از که پرسم دامن نازی که بیهوشی گرفت

شکر کن بیدل که در توفان نیرنگ شعور

عالمی شد غرق و دست ما قدح‌نوشی گرفت