بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۱

نور دل در کشور آیینه نیست

لیک‌ کس روشنگر آیینه نیست

آن خیالاتی‌ که دل نقاش اوست

طاقت صورتگر آیینه نیست

غفلت آخر می‌دهد دل را به باد

زنگ جز بال و پر آیینه نیست

بسکه آفاق از غبار ما پر است

سادگی در دفتر آیینه نیست

دل ز تشویش تو و من فارغ است

عکس ‌کس دردسر آیینه نیست

داغ عشقیم از مقیمان دلیم

حلقهٔ ما بر در آیینه نیست

دوستان باید غم دل خورد و بس

فهم معنی جوهرِ آیینه نیست

کدخدای وهم تاکی زیستن

خانه جز بام و در آیینه نیست

ذوق پیدایی نگیرد دامنم

محو زانو را سرآیینه نیست

خودنمایی تا به ‌کی هشیار باش

عالم است این منظر آیینه نیست

تردماغ شرم تحقیق خودیم

ورنه می در ساغر آیینه نیست

دل بپرداز از غبار ما و من

بیدل اینها زیور آیینه نیست