تو مستِ وهم و درین بزم بوی صهبا نیست
هنوز جز به دلِ سنگ جای مینا نیست
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقش که تصویر بال عنقا نیست
بمیر و شهره شو ای دل کزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
به چشمِ بسته خیال حضور حق پختن
اشارهایست که اینجا نگاه بینا نیست
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
بهوش باش که امروز رفت و فردا نیست
به نامیدی ما رحمی، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم و درین چمن جا نیست
حریر کارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه ساز کن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جایی که بیدل آنجا نیست