غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رَم غزال تو چیست
محیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالم کُرَوی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی است
درین حدیقه دگر ریشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدی است اینجا
شکستگی هوسی چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وَهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدی که زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملی که درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همهگردون شدی کمال تو چیست
نبودی آمدهای نیستی و میآیی
نه ماضیای و نه مستقبلی است حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست