بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۹

همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده‌ست

به هم آوردن خود چشم‌ گشودن بوده‌ست

به خیالات مبالید که چون پرتو شمع

کاستن توأم اقبال فزودن بوده‌ست

مزرع‌ کاغذ آتش زده سیراب‌ کنید

تخمهایی‌که هوس کاشت درودن بوده‌ست

کم و بیش‌ آبله سامان تلاش هوسیم

دسترنج همه‌ کس درخور سودن بوده‌ست

غفلت آیینهٔ تحقیق جهان روشن‌ کرد

آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بوده‌ست

سرمه انشایی خط پرده‌در معنیهاست

خامشی نغمهٔ اسرار سرودن بوده‌ست

موج این بحر نشد ایمن از اندوه‌ گهر

خم دوش مژه از بار غنون بوده‌ست

با همه جهل رسا در حق دانایی خویش

حرف پوچی که نداریم ستودن بوده‌ست

زین کمالی که خجالت‌کش صد نقصان است

جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوده‌ست

غیر تسلیم درین عرصه ‌کسی پیش نبرد

سر فکندن به زمین‌ گوی ربودن بوده‌ست

تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر

ملک جاوید بقا هیچ نبودن بوده‌ست

ساز بزم عدمم لیک نوایی‌ که مراست

نام بیدل ز لب یار شنودن بوده‌ست